قبول دارم، تیتر طولانی و کشداری است، اما درباره یک فیلم سینمایی ۱۵۰ دقیقهای خسته کننده، آن هم مربوط به یکی از جذابترین شخصیتهای تاریخی، باید جملهای کامل به کار برد. «ابراهیم خلیل الله» محمدرضا ورزی، چند روزی است که بر پرده رفته و بعید میدانم به ضرب و زور تبلیغات وسیع تلویزیونی و شهری، حتی بتواند یک چندم بودجه چند صد میلیونی (و به روایتی میلیاردیاش) را تامین کند. گویی قرار نیست کار به کاردان سپرده شود و کارگردانی داستان حضرت ابراهیم را میسازد که حتی از نمایش پرکشش شعلههای آتش نمرود هم ناتوان است و همه چیز سر هم بندی شده به پیش میرود... و ما همچنان باید در حسرت بمانیم، حسرت ساخت یک اثر سینمایی مناسب مقام اولیا و اوصیا.
اصلا تعجب نکنید... اینجا ایران است و صدای ما را از جزیره زیبای کیش میشنوید...
می ستایم مهر
دارنده ی دشت های پهناور را،
او که به همه ی سرزمین های ایرانی
خانمانی پر از آتشی،
پر از آرامی وپر از شادی می بخشد.
لئو تولستوی
ای آینه ی جمال هستی که تویی
وی نسخه ی اسرار الهی که تویی
بیرون زتو نیست آنچه در عا لم هست
از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی
انسان انبان کوچکی از جهان است.
بنده ی طلعت آن باش که آنی دارد
لسان الغیب
شادی امروز شما بستگی به این واقعیت دارد که شما تا چه اندازه خود را قبول دارید. خوب،بد،زشت ویا هر چه هستید همان را بپذیرید.به هر کاری که مشغول هستید بدانید که آن کار نهایت تلاش و کوشش شما بوده است. بنابر این از آن کاملا راضی و خشنود باشید. این امر هرگز بدان معنا نیست که شما در زندگی به دنبال پیشرفت نباشید. بلکه اگر تنها به نداشته های خود فکر کنید مطمئنا هرگز از داشته های خود لذت نخواهید برد.
منبع:اینترنت
اولین بارم است که می خواهم همین جوری از خودم فی البداهه متنی در وبلاگم بنویسم . من حتی تایپ هم بلد نیستم . منتها بخاطر عشقی که به این جور کارها دارم . یک حس غریبی مرا پای کامپیوتر میکشاند.ابتدای کار که می خواستم وبلاگ درست کنم توی این فکر بودم که مطالب ادبی نابی درآن بنویسم. اما مشکل من این جا بود که اوایل کار یک متنی را می نوشتم . همین که میآمدم آنرا دروبلاگ بنویسم یکدفعه با یک اشتباه کوچک هر چه که نوشته بودم پاک می شد و از بین می رفت . اما از این به بعد سعی میکنم برایتان مطالب به درد بخور بنویسم . امیدوارم که از مطالبی که در آینده می نویسم خوشتان بیاید.
یا حق ........
فرصت شمار صحبت کزاین دوراه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
حافظ
هردم از عمر می رود نفسی
چون نگه میکنم نمانده بسی
ای که پنجاه رفت و درخوابی
مگر این پنج روز دریابی