سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکس بسیار به درس و مباحثه علم بپردازد، آنچه را فرا گرفته از یاد نبرد و آنچه را ندانسته فرا گیرد . [امام علی علیه السلام]

آرمان

 شب بیست ویکم ماه مبارک رمضان بود.

روی سجاده نشسته بودم تا چند رکعتی نماز بجا آورم وچند آیه ای از قرآن تلاوت کنم که ناگهان صدای در خانه بلند شد.

-آقا می آیید دم در….آقا عجله کنید…بابام …..بابام……

تسبیح به دست به طرف در رفتم.در را که گشودم .چشمم به بچه فقیری افتاد که ظرفی گلی ونه چندان سالم به دستش بود.

-بله پسرجان کاری داری؟مشکلی پیش اومده؟

-آره آقا …ببابام…بابام..

وصدای هق هق گریه به او مهلت ادامه سخن نداد.

روی زمین، هم قد اونشستم.

پسرم اینطور که من نمی فهمم چی میگی.کمی آرام بگیرتا بتونم کمکت کنم.

-آقا بابام ….بابام....

وباز بغضش راه سخن بر او بست.بغلش کردم وبا گوشه عبا مروارید اشک را از صورت معصومش پاک کردم.کم کم به حرف اومد.

-بابای من مسموم شده وطبیب گفته باید شیر بخوره تا شفا بگیره.من وبچه های دیگه تصمیم گرفتیم بریم دم خونه ها و برا بابا شیر بیاریم.

-اسم بابات چیه پسرم؟

اسمش …..

نمی دونم. اسمش …..

آهان اسمش باباست.

-پسرم بابا که اسم نیست.

-آقا تورو خدا عجله کن. بابام خیلی تبش بالاست.

مونده بودم این بابا کیه که هم اسم نداره. هم این قدر بچه های با محبت داره که این قدر به فکرشن.کاسه را گرفتم وگفتم منتظر بمونه تا مقداری شیر براش تهیه کنم.

 

-حارث .با کی حرف می زنی؟

صدای همسرم بود.

-کسی نیست.یه بنده خدا .یه مقداری شیر می خواد.ظرف شیر کجاست؟

طاهره ،با چشمان خواب آلود اومد تا ظرف شیر را نشونم بده.

حارث این بنده خدایی که میگی نمی تونست تا صبح صبر کنه؟

-نه باباش مریضه. مسموم شده طبیب سفارش شیر کرده.

همین طور که شیر را داخل کاسه می ریخت زیر لب زمزمه می کرد:خدا کسی را گرفتار طبیب نکنه.

طاهره جان خودت ظرف را ببر دم در.یه بچه چهار پنج سالست.کمی دلداریش بده.گناه داره.قلبش نازکه.اینطوری که من فهمیدم خیلی خیلی بابا شو  دوست داره.

-خوشا به حال مردم. کاش بچه های ما هم اینطور بشن.

-حالا عجله کن که حسابی بی تابه.

لحظاتی از رفتن طاهره  نگذشته بود که صدای گریه بلند شد.

-خدایا چی شده.

سراسیمه خودمو رسوندم دم در.همسرم بچه را محکم بغل کرده وزار زار گریه می کرد.

-آروم ...شبه.....مردم خوابن....

-کاش این مردم هیچ وقت از خواب بیدار نمی شدند...

-چی میگی ؟...چی شده...؟

-حارث این بچه یتیمه .بابا نداره.

-یعنی چی؟

-پدر این کودک مدتی پیش از دنیا رفته.

-آره پسرجون...راست میگه.

عجب بچه هایی پیدا میشن.به هزا بهونه....

-نه حارث ،زبون به کام بگیر.می دونه این پسر کیه.

-نه

چند روز پیش بچه ها توی کوچه در حال بازی بودند ولی این بچه را داخل بازی راه نمی دادند.می گفتند تو بابا نداری .ما با تو بازی نمی کنیم.این بچه هم سرش را انداخت پایین و رفت گوشه ای غمگین وبا حسرت نشست وزل زد به بقیه بچه ها.

توهم گیر ودار بود که مولا اومد.مثل همیشه عظیم وپر صلابت.اما تا به این بچه یتیم رسید آروم نشست روی زمین ...

-پسرم ،توچرا با بچه ها بازی نمی کنی؟

آخه آقا من بابا ندارم. اونا هم با من بازی نمی کنن.

چند لحظه ای نگذشت که صدای خنده های این بچه توی غربت کوفه پیچید.بهشتم بش می دادی این قدر خوشحال نمی شد .

بچه ها من دیگه بابا دارم .نگا کنین بابای من چقدر مهربونه.بابای من خیلی خوبه.بابای من بهتر از همه باباهای دنیاست..




آرمان مختار ::: یکشنبه 85/7/23::: ساعت 8:13 عصر

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 22


بازدید دیروز: 3


کل بازدید :37326
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
آرمان مختار
از دیو ودد ملولم و انسانم آرزوست.
 
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<